آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست