صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت