او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست