علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست