عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو