بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را