عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود