نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...