او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود