جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست