تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را