کربلا
شهر قصههای دور نیست
یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند