خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم