تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست