ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم