ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید