تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست