به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید