بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده