بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید