غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی