آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند