حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم