مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود