ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد