سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید