از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم