آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست