او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند