چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟