ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد