رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد