از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چهها دیدم، چهها کردم
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
کنار من، صدف دیده پر گهر نکنید
به پیش چشم یتیمان، پدر پدر نکنید
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست
دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو
ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی
باز به من راه سخن باز شد
طایر اندیشه به پرواز شد
گر علی دل، قرار او زهراست
ور علی گل، بهار او زهراست
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
علی كه آینۀ روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حقنمای تو بود
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم
یک گل، نصیبم از دو لب غنچهفام کن
یا پاسخ سلام بگو، یا سلام کن!
بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت
در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت