همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟