تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان