پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر