خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد