مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
صدای پای شما... نه، صدای بال میآید
کسی فراتر از امکان و احتمال میآید
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
گاهی از کوچههای مدینه یک صدای قدیمی میآید
بین فرزند و مادر نشان از گفتگویی صمیمی میآید!
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد