بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد