صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید