آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد؟
نمیدانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد