غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسۀ ماه هلالی را
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما
هنوز این کوچهها این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات