غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست