مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی