روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟