تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت