در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد