کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید