ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم