ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد